سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که نزد آموزگار یا در مجلس های دانش نشستید، نزدیک هم شوید و برخی پشت برخی دیگربنشیند . مانند دوران جاهلیت پراکنده منشینید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

تلنگر

دیشب در پایان برنامه دو و پیاده روی شبانه در پارک نزدیک منزل صدای گریه بلندی توجه مرا به خود جلب کرد. صاحب آن مرد جوانی بود که با لباس کار روی نیمکت پارک نشسته بود. دور و بر خود را نگاه کردم هیچکس متوجه او نبود . یا نمی شنیدند و یا .....نزد او رفتم سلام کرده و رخصت گرفته و کنارش نشستم.در زیر نور لامپ بالای سرمان قطرات اشک تمام صورت ود را در بر گرفته و خیس کرده بود.خودم را معرفی کرده و گفتم که روانپزشک هستم .از مشکلش پرسیده و علت گریه اش را جویا شدم.گرچه ادر ابتدا از حضور من قدری هم ناراحت شده بود ولی با معرفی من خودش را جمع کرده اشکهایش را پاک نموده و سرش را بالا آورده و نگاهش را در نگاه من که به خیره شده بودم انداخت و با تعجب گفت خدا وکیلی راست می گویی؟ گفتم بله دلیلی ندارد به شما دروغ بگویم و خودم را کاملتر معرفی نموده و ضمنا گفتم که قصد مزاحمت ندارم و اگر ناراحتی بروم.او با عذرخواهی گفت نه نه شاید خداوند شما را فرستاده.باب سخن را با او باز کرده و از مشکلات و دلیل گریه اش پرسیم . گفت که به آخر خط رسیده و دیگر تحمل ندارد.گفت که 22 سال دارد و کارگر پیتزافروشی روبروی پارک و ماهانه دویست هزارتومان حقوق دارد .در 15 سالگی فهمیده که با نامادری زندگی میکرده و مادرش قبلا طلاق گرفته است .او گفت که مادرش از ازدواج با مجدد با یک فرد معتاد یک فرزند داشته واز او هم جداشده است.پدر و مادر همه از او پول می خواهند . مادر کرایه خانه ندارد و پدر بیمار و نامادری بداخلاق است .و گفت آیا من با این وضع آینده ای دارم؟آخر خود من چه می شوم آیا می توانم هیچ امیدی به اینده داشته باشم .قدری با او صحبت کردم تا آرام شده و لبخند کم رمقی بر لبانش نشست. من هم خوشحال شدم . آدرس خود را به او داده و گفتم........حدود 40 دقیقه گذشت .بلند شده و با بدن سرد شده و با گامهای سنگین و دل غمگین پارک رنگین را به سوی خانه ترک کردم.هنوز در شهر آمد و رفت ادامه داشت. به خانه رسیدم. ..........اخبار آمریکای جنوبی داغ بود. از احوال چاوز به راحتی با خبر شدم . مسعود شجاعی گل کاشته بود. بایر مونیخ داغ شکست از بارسلونا را فراموش کرده بود. پرس تی وی هنوز از غزه می گفت. برنامه نود را هم که نگو و نپرس انگا که تنها مشکل ما فوتبال است.و ما هیچ مشکل دیگری نداریم . مثل اینکه تنها مشکل ما نرفتن به جام جهانی است . خسته بودم و غم خسته ترم کرد و خوابم برد. در میان خواب در حالیکه غمگین از جایی رد می شدم مادر بزرگ مهربان دلسوز مرحومم را در خواب دیدم . عینک زده بود در حالیکه  در تمام دوران زندگی عینکی بر چشمش ندیدم. شاید دنبال چیزی می گشت. سر در دامانش گذاشته و مثل زمان حیاتش به چهره زیبا و یاس گونه اش نگریسته و سیر گریه کرده و صبح با آرامش ....بیدار شدم.


علی ::: سه شنبه 88/1/25::: ساعت 11:12 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 15


بازدید دیروز: 14


کل بازدید :80849
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<