چند روز پیش سالروز تولد اسوه عدالت امام علی(ع) و روز پدر بود. خیلی سعی کردم به مناسبت آن روز یادداشتی بنویسم اما ذهنم یاری نداد و الآن در این عصر پنج شنبه یاد پدر افتادم. دوست دارم دلنوشته ای داشته باشم. اما نمیدانم چرا به محض آنکه یاد مرحوم پدر بزرگوارم میافتم ذهنم به سرعت نور به سال 1352 برمیگردد.در عصر آن روز که عروسی یکی از عموها بود همگی داشتیم بر پشت وانت سوار میشدیم که به عروسی برویم و من که تازه کلاس اول را تمام کرده بوده و عاشق خواندن هرمطلبی بودم در حال شروع به حرکت وانت چشمم به یک مجله که در کوچه پر از خاک روستا افتاده بود خورد و بلافاصله پیاده شده و آن را برداشته و دوباره سوار ماشین شدم و همچنانکه ماشین حرکت میکرد شروع به ورق زدن آن کردم که چشمم به یک ترانه افتاد که با خواندن آن بسیار دلم گرفت و فوری به یا پدرم که در سفر بود افتادم آن ترانه را فقط یک بار خواندم و مجله را به بیرون پرت کردم. متن آن ترانه که هنوز در یاد من است و هروقت زمزمه اش میکنم دلم باز میگیرد:
از خانه پدر رفته تنها به سفر رفته اینجا همه دلتنگیم صبر همه سر رفته برگرد پدر برگرد ای رفته سفر برگرد برخیز و برای ما سوغات بخر برگرد. الآنه یکی در زد یک دفعه دلم پر زد
گفتم پدر آمد اما تو نبودی آه شب رفت و نیامد ماه.