کاش صبحی در میان کوهسار در هوای پاک جنب آبشار
یکه و تنها میان پونه ها درفضایی مملو از آوای سار
می نشستم گوشه ای بر روی سنگ میکشیدم ساعتی من انتظار
چشم بر پایین دره دوخته تابیاید مونسم اندر کنار
گوش بسپارم به صوتی کاید او ازگلوی نازک و زیبای یار
تارهاسازد من از دلواپسی درمیان سنگ و شیب کوهسار
هستی ام را جمله تقدیمش کنم تانمایم زلف او را اختیار
تاکند او یک نظر برحال من تازمستانم شود از نو بهار