زمانی که طفلی بدم خردسال ضمیرم پراز نور بود و زلال
بسان همه کودک قوم و خویش ره کوچه با دو گرفتم به پیش
دویدیم و جستیم بالا و پست که تن خسته شد از دراز و نشست
نشستیم در گوشه ای رو به دشت که آغاز گردید این سرگذشت
همه سخت مشغول بازی شدیم زبازی خود شاد و راضی بدیم
به دست یکی سوتک و ساز بود یکی سخت سرگرم آواز بود
یکی بند پاپوش خود میگشود یکی کفش و جوراب پایش نبود
یکی باز می گفت رویای شب یکی از خوشی ساز میزد به لب
یکی لقمه ای نان و جو می جوید یکی باد در نی لبک میدمید
یکی میکشید خار از پای دوست به طرزی که انگار در پای اوست
یکی حرف میزد ز نان حلال یکی هم در اندیشه علم و مال
یکی سرفه میکرد در این مجال یکی شور می زد یکی بی خیال
یکی سرفه میکرد در این مجال یکی شور میزد یکی بی خیال
یکی تشنه جرعه ای آب بود یکی خسته بود و یکی خواب بود
یکی حرف میزد زکار محال به دست یکی بود قدری بلال
یکی کار نیک پدر میستود یکی عقده اش با سخن میگشود
یکی سخت فکر پدر رفته بود که از جبهه مجروح برگشته بود
یکی هم نگاهی به خرچنگ داشت تنفر زدعوا و از جنگ داشت
یکی بهر مادر دلش تنگ بود فراری زدعوا و نیرنگ بود
یکی باد بر زلف او می وزید یکی هم به دنبال پروانه ها میدوید
یکی ظاهرا قدری آشفته بود که سنجاقکی پیر را کشته بود
یکی بود بر زین اسب خیال یکی با گل سرخ میکرد حال
یکی پای در لای و گل مینمود یکی با حیا درد دلد مینمود
یکی هم ز گرما عرق کرده بود و جامه به دور کمر بسته بود
یکی با شکم در چمن میخزید به دور یکی بره ها میچرید
یکی هم به داشت دائم سوال به دست یکی بود چوب خلال
به دست یکی بود یک گوی زرد نشانی نبد در وجودش ز درد
یکی دفتر خویش آورده بود ز درس ریاضی دل آزرده بود
نبودی خبر از طعام لذیذ به دست همه بود قدری مویز
نه هات داگ و همبر نه لازانیا نه پیتزا و بیف و نه زیتون سیا
نه در فکرمان بود اصلا کباب نه بر رویمان هیچ رنگ و لعاب
نه دعوا سر ملک بود غذا نه اندوه و ماتم ،نه سوگ و عزا
فضا بود خالی ز جنگ و گریز و سرشار از خنده ریز ریز
اگر بود قوتی برای همه نمیگفت فردی که سهمش کمه
ز درد یک گریه می کرد جمع چو پروانه گرد آمده دور شمع
یکی قصه میگفت و میزد دهل به دور سر دیگری بود طوقی ز گل
به این سادگی مجلسی ساز بود فضا مملو از شوق پرواز بود
نه خشم و حسادات نه مین و فشنگ نه سنگ و نه چوب و نه توپ و تفنگ
همه گردهم با نشاط و رضا بدند گرم بازی و عشق و صفا
چو گردید مغرب و هنگام شب به پایان شد این مجلس پر طرب
همینکه صدای موذن بیامد به گوش به انجام شد آن همه جنب و جوش
که بیدار گشتم به هشدار زنگ ز تختم برون آمدم بی درنگ
و افسوس خوردم که این خواب بود همه خواب من نقش برآب بود