بیا یک دم نشین اندر کنارم که شوق دیدنت در سینه دارم
برای بوسه ای بر گونه تو من از روز ازل در انتظارم
اگرچه خوبرویان را وفا نیست ولی من هستم و قول و قرارم
اگر روزی گذر کردی به شهرم درنگی کن تو درخاک دیارم
اگر زنده بدم،با دیدن تو شود روشن جفت چشم تارم
اگر دیرآمدی چون نوش دارو که بنمایی نظر بر حال زارم
نبودم من در این دنیای فانی شوم خادم به درگاه نگارم
وصیت کرده ام تا کاتب شهر به خط خوش نویسد بر مزارم
تمام روزهای عمر خود را به سر کردم که بینم روی یارم
کشیدم درد سخت روز هجران شدم بیمار از هجر نگارم
تمام شهر من رل گشت معلوم که من مجنونم و عاشق تبارم
زدلسوزی بیاوردند دارو ندانستند که بیمارم ولی از عشق یارم
لذا سودی نبخشید هیچ برمن که من در دوریت طاقت بیارم